دیوانگی محض
دلبستم به قلب بی وفای تو ، تنها من بودم که سوختم در راه عشق تو
تنها من بودم که با قلبی پر از حسرت اینک تنها مانده ام و هیچ نفسی ندارم
مثل برگی خشکیده ام ، هیچگاه خودم را اینگونه پریشان و خراب ندیده ام
مثل ستاره ای خاموشم ، حس میکنم در دنیا نیستم و بی هوشم
مثل کویری خشک آرزویم قطره بارانی از جنس محبت است
این روزگار من است ، قلبم به چه روزی افتاده است
نمیخواهم بشنوم نوای دلم را ، نمیخواهم به یاد بیاورم گذشته ی پر از غمم را
نمیخواهم تکرار خاطره ها را ، بگذار اینگونه باشد
که نه من تو رامیشناسم و نه قلبم تو را
بگذار با خودم بگویم که هیچ اتفاقی نیفتاده ، با شکست روبرو نشده ام ،
یا تا به حال عاشق نشده ام!
کاش میشد خاطره ها میسوخت ، لحظه هایی که سرم بر روی شانه هایت بود ،
دستم درون دستهایت بود ، لحظه هایی که در کنارت قدم میزدم ،
هر شب با صدای تو به خواب میرفتم ،
کاش میشد همه اینها از خاطرم محو میشد ، تا دیگر دلم در حسرت آن روزها
نمیسوخت ، قلبم چشم به آمدنت نمیدوخت
یعنی میشود همه چیز را از یاد ببرم ، یعنی میتوانم فراموشت کنم ؟
یعنی میتوانم برای همیشه بی خیالت شوم ، آرام باشم و آرام نفس بکشم
مدتیست بدجور حالم خراب است ، فکر کنم دیوانگی محض است
که هنوز قلبم عاشق قلب بی وفای تو است